چو گردون گردنده لختى بگشت ز پيكان شه گردش روزگار از آن راز جويان پنهان پژوه به تك خاست آنكس كه بشنيد نام گرفتند ياران زمامش به چنگ نبايد كه پوينده شيدا شود شتابنده را زان نمي داشت سود نمي گفت چيزى كه آيد به كار رهانيد خود را به صد زرق و زور بماندند ياران ازو در شگفت كه زيركتر ما در اين تركتاز براين نيز چون مدتى در گذشت به يارى دگر نيز نوبت رسيد قدر مايه مردم كه ماندند باز هراسنده گشتند از آن داورى ز بي راهى خود به راه آمدند نمودند حالت كه از ما بسى نه هنگام رفتن درنگى نمود ندانيم كاواز آن پرده چيستچو ما راه آن پره نشناختيم چو ما راه آن پره نشناختيم
فلك منزلى چند راه در نوشت يكى را به رفتن شد آموزگار يكى را به خود خواند هاتف ز كوه سوى هاتف كوه شد شادكام كه در پويه بنماى لختى درنگ مگر راز اين پرده پيدا شود فغان مي زد و طيرگى مي نمود به رفتن شده چون فلك بي قرار شد آواره ز ايشان چو پرنده مور وزو هر كسى عبرتى برگرفت نگر چون شد از ما و نگشاد راز بتابيد خورشيد بر كوه و دشت شد او نيز در نوبتى ناپديد نخواندند يك حرف ازان لوح راز كه كس را نكرد آسمان ياورى وز آن شهر نزديك شاه آمدند سوى كوه شد باز نامد كسى نه اميد باز آمدن نيز بود نوازنده ساز آن پرده كيستاز آن پرده اينك برون تاختيم از آن پرده اينك برون تاختيم