ز قطب فلك روشنائى نمود خط استوا بر افق سرنهاد به جائى رسيدند كز آفتاب سوى عطفگاه زمين تاختند زمين از هوا روشنائى ربود ز يكسو سياهى براندود حرف همى برد ره رهبر هوشمند چو گشت اندك اندك ز پرگار دور چنين تا گذرگه به جائى رسيد سياهى پديد آمد از كنج راه فرو ماند خسرو كه تدبير چيست سگالش نمودند كارآگهان درون رفت شايد بهر سان كه هست به چاره گرى هر كسى مي شتافت چو آمد شب آن نيم روشن ديار برآشفت گردون چو زنجيريى شد آن راه از موى باريك تر به بنگاه خود هر كسى رفت باز نبرده جوانى جوانمرد بودپدر داشت پيرى نود ساله اى پدر داشت پيرى نود ساله اى
برآمد فرو شد به يك لحظه بود ميانجى به قطب شمال اوفتاد نديدند بيش از خيالى به خواب در آن سايبان رايت افراختند حجاب سياهى سياست نمود دگر سو گذر بست درياى ژرف به يكسو ز پرگار چرخ بلند به هر دوريى دورتر گشت نور كه يكباره شد روشنى ناپديد جهان خوش نباشد كه گردد سياه نماينده ى رسم اين راه كيست كه هست اين سياهى حجابى نهان به باز آمدن ره كه آرد بدست به سامان چاره كسى ره نيافت سيه مشك بر عود كرد اختيار به زنگى بدل گشت كشميريى ز تاريكى شام تاريك تر در انديشه آن شغل را چاره ساز كه روشن دلش مهر پرورد بودز رنج تنش هر زمان ناله اى ز رنج تنش هر زمان ناله اى