بيا ساقى آن مي كه او دلكشست مگر چون بدان مى دهان تر كنم چو بيدارى بخت شد رهنمون چنان رهبرى كردش آن ماديان بر آن خط كه روز نخستين گذشت چو اقبال شد شاه را كارساز سوى لشگر آمد عنان تافته نيفتاد از ان تاب در تافتن نرنجيد اگر ره به حيوان نبرد چو اندوهى آمد مشو ناسپاس برهنه ز صحرا به صحرا شدن برنجد سر از درد سرهاى سخت بسى كار كز كار مشكل تر است چو ديدند لشگر ره آورد خويش همه سنگها سرخ ياقوت بود يكى را ز كم گوهرى دل به درد پشيمان شد آنكس كه باقى گذاشت چو آسود روزى دو شاه از شتاب به ياد آمدش حال آن سنگ خردترازو طلب كرد و كردش عيار ترازو طلب كرد و كردش عيار
به من ده كه مى در جوانى خوشست بدو بخت خود را جوان تر كنم ز تاريكى آمد سكندر برون كه نامد چپ و راستى در ميان چو پرگار بود آخرش بازگشت به روشن جهان ره برون برد باز مرادى طلب كرده نايافته كه روزى به قسمت توان يافتن كه در راه حيوان چو حيوان نمرد ز محكم تر اندوهى اندر هراس به از غرقه در آب دريا شدن نه زانسان كه از زخم شمشير و لخت تن آسان كسى كو قوى دل تر است نهادند سنگ ره آورد پيش كزو ديده را روشنى قوت بود يكى را ز بى گوهرى باد سرد پشميان تر آنكس كه خود برنداشت ستد داد ديرينه از خورد و خواب كه پنهان بدو آن فرشته سپردز بسيار سنگين فزون بود بار ز بسيار سنگين فزون بود بار