چو دژخيم را نامد از تير باك يكى خشت پولاد الماس رنگ كه آن خشت اگر برزدى بر هيون ز سختى كه تن را به هم برفشرد دگر خشتى انداخت پولاد تر سوم همچنين خشت بر وى شكست چو دانست كان ديو آهن سرشت نهنگ جهانسوز را بركشيد زدش بر كتفگاه و بردش ز جاى دگر باره برخاست از زير گرد ز سوزندگى راه بختش گرفت ز زينش درآورد چون تند شير بهارى پديد آمد از زير ترك سرش خواست كندن كه نرم آمدش دو گيسو كشان ديد در دامنش چو هندوى دزدش ز گنجينه برد چو گشت آن فرشته گرفتار ديو دگر ره به نخجير كردن شتافت از آن طيرگى شاه لشكر شكنبفرمود تازنده پيلى سياه بفرمود تازنده پيلى سياه
زننده شد از تير خود خشمناك برآورد و زد بر دلاور نهنگ تمام از دگرگوشه جستى برون بران خاره شد خست پولاد خرد بر آن كشتنى هم نشد كارگر نشايد به خشت آب را باز بست نينديشد از حربه و تير و خشت سوى اژدهاى دمنده دويد چنان كان ستمگر درامد ز پاى به سختى درآويخت با هم نبرد بدان آهن چفته سختش گرفت ز تارك بيفتاد تركش به زير بسى نغز و نازكتر از لاله برگ چو روئى چنان ديد شرم آمدش رسن كرده گيسوش در گردنش ز رومى ربودش به روسى سپرد ز ديوان روسى برآمد غريو كز اول گرانمايه نخجير يافت بپيچيد چون مار بر خويشتنبه خشم آورند اندران حبربگاه به خشم آورند اندران حبربگاه