بهر مدتى بانگى آيد ز كوه بخواند ز مردم يكى را به نام نيوشنده زان بانگ فرمان پذير ز پستى كند سوى بالا شتاب پس كوه خارا شود ناپديد گر از مرگ خواهد تن شه امان شه از گفت آن مرد دانش بسيچ به كار آزمائى دلش تيز شد بفرمود كز زيركان سپاه در آن منزل آرامگاه آورند به اندرزشان گفت از آواز كوه اگر نام پيدا كند يا نشان مگر چون شود راه پاسخ دراز نصيحت پذيران به اندرز شاه در آن شهر با فرخى تاختند خبرهاى شهر آشكار و نهفت به هر وقتى آوازى از كوهسار نيوشنده چون نام خود يافتى چنان در دويدن شدى ناصبوررقيبان شه چارها ساختند رقيبان شه چارها ساختند
كه آيد نيوشنده را زان شكوه كه خيز اى فلان سوى بالا خرام نگردد يكى لحظه آرام گير بپرسندگان زو نيايد جواب كس اين بند را مي نداند كليد بدان شهر بايد شدن بي گمان فرو ماند بر جاى خود پيچ پيچ در آن عزم رايش سبك خيز شد تنى چند را سر درآيد به راه سخن را درستى به شاه آورند نبايد كه جنبد كسى زين گروه بران گفته گردند دامن فشان برون آيد از زير آن پرده راز سوى شهر پوشيده جستند راه به جايي خوش آرامگه ساختند چنان بود كان پير پيشينه گفت رسيدى به نام يكى زان ديار به رغبت سوى كوه بشتافتى كزان ره نگشتى به شمشير دورنواهاى آن پرده نشناختند نواهاى آن پرده نشناختند