درآمد كه گردن فرازى كند چو ديدش ز دور آن نهنگ دمان دگر نامدارى درآمد دلير بدينگونه از زخمهاى درشت ز بس دل كه آن شير درنده خست شگفتى فرو ماند صاحب خرد شب تيره چون بانگ برزد به روز شه از حيرت كار آن اهرمن كه اين آدمى كش چه پتياره بود سلاحى نه در قبضه ى دست او بر آنم كه او آدمى زاد نيست ز ويرانه جائيست وحشى نهاد شناسنده اى كان زمين را شناخت كه چون داد فرمان شه دادگر يكى كوه نزديك تاريكيست درو آدمى پيكرانى چنين نداند كسى اصل ايشان درست همه سرخ رويند و پيروزه چشم چنان زورمندند و افشرده گاماگر ماده گر نر بود در ستيز اگر ماده گر نر بود در ستيز
بدان آتش تيز بازى كند گرفتن همان بود و كشتن همان هم آوردش آن شير جنگى به زير تنى پنجه از نامداران بكشت دل شير مردان لشگر شكست كه نه آدمى بود و نه دام و دد سرافكنده شد مهر گيتى فروز سخن راند پوشيده با انجمن كه از جنگ او خلق بيچاره بود همه با سلاحان شده پست او وگر هست ازين بوم آباد نيست به صورت چو مردم نه مردم نژاد به تمكين پاسخ علم بر فراخت نمايم بدو حال آن جانور كه راهش چو موئى ز باريكيست به تركيب خاكى به زور آهنين كه چون بودشان زاد و بوم از نخست ز شيران نترسند هنگام خشم كه يك تن بود لشگرى را تمامبرانگيزد از عالمى رستخيز برانگيزد از عالمى رستخيز