بيا ساقى آن جام رخشنده مى ميى كو به فتوى ميخوارگان چو بانگ خروس آمد از پاسگاه دوال دهل زن در آمد به جوش پرستش كنان خلق برخاستند شه از خواب دوشينه سر برگرفت به نيكى ز نيكى دهش ياد كرد چو آورد شرط پرستش بجاى گهى خورد مي با نواهاى رود به گلگون مى تازه همچون گلاب در لهو بگشاد بر همدمان سخن مي شد از هر درى در نهفت يكى قصه كرد از خراسان و غور يكى از سپاهان و رى كرد ياد يكى داستان زد ز خوارزم و چين يكى گفت قيصور به زين ديار يكى گفت هندوستان بهترست در آن انجمن بود پيرى كهن هميدون زبان بر شگفتى گشادكه از هر سواد آن سياهى بهست كه از هر سواد آن سياهى بهست
به كف گير بر نغمه ى ناى و نى كند چاره كار بيچارگان جرس در گلو بست هارون شاه ز منقار مرغان برآمد خروش پرستشگرى را بياراستند نيايش گرى كردن از سر گرفت بدان پرورش عالم آباد كرد به شغل مي و مجلس آورد راى گهى داد بر نيك عهدان درود ز سر درد مي برد و از مغز تاب ز در دور غوغاى نامحرمان كس افسانه اى بى شگفتى نگفت كز آنجا توان يافتن زر و زور كه گنج فريدون از آنجا گشاد كه مشگش چنانست و ديبا چنين كه كافور و صندل دهد بى شمار كه هيمش همه عود و گل عنبرست چو نوبت بدو آمد آخر سخن چو ديگر بزرگان زمين بوسه دادكه آبى درو زندگانى دهست كه آبى درو زندگانى دهست