سپاهى عزب پيشه و تنگ ياب ز تاب جوانى به جوش آمدند كس از بيم شه تركتازى نكرد چو شه ديد خوبان آن راه را پرى پيكران ديد چون سيم ناب ز محتاجى لشگر انديشه كرد يكى روز همت بدان كار داد پس از آنك شاهانه بنواختشان به پيران قفچاق پوشيده گفت زنى كو نماند به بيگانه روى اگر زن خود از سنگ و آهن بود چو آن دشتبانان شوريده راه سر از حكم آن داورى تافتند به تسليم گفتند ما بنده ايم ولى روى بستن ز مياق نيست گر آيين تو روى بربستن است چو در روى بيگانه ناديده به وگر شاه را نايد از ما درشت عروسان ما را بسست اين حصاربه برقع مكن روى اين خلق ريش به برقع مكن روى اين خلق ريش
چو ديدند روئى چنان بى نقاب در آن داورى سخت كوش آمدند بدان لعبتان دست يازى نكرد نه خوب آمد آن قاعدت شاه را سپاهى همه تشنه و ايشان چو آب كه زن زن بود بى گمان مرد مرد بزرگان قفچاق را بار داد به تشريف خود سر برافراختشان كه زن روى پوشيده به در نهفت ندارد شكوه خود و شرم شوى چو زن نام دارد نه هم زن بود شنيدند يك يك سخنهاى شاه كه آيين خود را چنان يافتند به مياق خسرو شتابنده ايم كه اين خصلت آيين قفچاق نيست در آيين ما چشم در بستن است جنايت نه بر روى بر ديده به چرا بايدش ديد در روى و پشت كه با حجله ى كس ندارند كارتو شو برقع انداز بر چشم خويش تو شو برقع انداز بر چشم خويش