به هم سنگى خود مرا بر مسنج گرم سنگ و آبى نهى در جواب زره پوشم ار تيغ بازى كنى به هر چه آن نمائى تو از گرم و سرد بيا تا چه دارى ز شمشير و جام جهاندار چون نامه را كرد گوش فرستاد و بر جنگ تعجيل جست در آورد لشگر به بيگار تنگ چو دارا خبر يافت كان اژدها بجنبيد جنبيدنى با شكوه رسيدند لشگر به لشگر فراز زمين جزيره كه او موصل است مصاف دو خسرو در آن مرز بودهنوز ار بجويند آن خسروان هنوز ار بجويند آن خسروان
كه از اژدها بهمن آمد به رنج چو كوه افكنم سنگ خود را در آب كمر بندم ار صلح سازى كنى پذيرنده ام ز آشتى و نبرد كه دارم درين هر دو دستى تمام دماغش ز گرمى درآمد به جوش سكندر نيامد در آن كار سست بر آراسته يك به يك ساز جنگ نخواهد پى شير كردن رها چو از زلزله كالبدهاى كوه زمانه در كينه بگشاد باز خوش آرامگاهست و خوش منزلست كز آشوبشان كوه در لرز بودتوان يافتن در زمين استخوان توان يافتن در زمين استخوان