بيا ساقى آن رنگ داده عبير بده تا مگر درآيد به چنگ سپاه سحر چون علم بركشيد دماغ زمين از تف آفتاب برآورد مرغ سحرگه غريو شه از خواب سربرزد آشوبناك به طاعتگه آمد نيايش نمود ز يارى ده خود دران داورى چو لختى بغلطيد بر روى خاك نهادند اورنگ بر پشت پيل سپه را به آيين پيشينه روز بر آن پهن صحراى دريا شكوه چپ و راست پيرامن آن حصار ز ديگر طرف روسى سرفراز جرسهاى روسى خروشان شده ز ژس سرتيغ و برق سنان ترنگ كمان رفته در مغز كوه ز پولاد بر لخت گردن شكن ز بيداد كوپال پيل افكناننهيب بلارك به پرهاى مور نهيب بلارك به پرهاى مور
كه رنگش ز خون داد دهقان پير دهد رنگ و آبش مرا آب و رنگ جهان حرف شب را قلم دركشيد به سرسام سودا درآمد ز خواب چو سرسامى از نور و صرعى ز ديو دل پاك را كرد از انديشه پاك زبان را به شكر آزمايش نمود گهى يارگى خواست گه ياورى كمر بست و زد دامن درع چاك كشيدند شمشير گردش دو ميل برآراست سالار گيتى فروز حصارى زد از موج لشگر چو كوه ز پولاد بستند ره بر غبار برآراست لشگر به آيين و ساز دماغ از تف خشم جوشان شده سر از راه ميرفت و دست از عنان فشافش كنان تير بر هر گروه برون ريخته مغزها از دهن فلك جامه در خم نيل افكنانز بال عقابان تهى كرده زور ز بال عقابان تهى كرده زور