شهنشاه بنشست با انجمن ز هر گونه اى چاره مى ساختند شه افسون كس را خريدار نى جوان خردمند آهسته راى حديى كه از پير دانا شنيد چو بشنيد شه دل پذير آمدش بدو گفت كاى زاد مرد جوان تو اين دانش از خود نيندوختى اگر گفتى آماده گشتى به گنج جوان گفت اگر زينهارم دهى شهنشه چو فرمود روز نخست پدر داشتم پير ديرينه سال من از شفقت پير باباى خويش به پوشيدگى با خود آوردمش سخنهاى ره رفتن شاه دوش به تعليم او دل برافروختم شه از راى آن رهنمون در نهفت جوان گر چه شاه دليران بود كدو گر به نو شاخ بازى كندجوان گر به دانش بود بى نظير جوان گر به دانش بود بى نظير
به رفتن شده هر يكى راى زن دگر سان فسونى برانداختند در چاره بر كس پديدار نى سخن راند از انديشه ى رهنماى به چاره گرى كرد با شه پديد به نزد خرد جايگير آمدش چنين راى از خود زدن چون توان بگو راست تا از كه آموختى وگرنه ز كج گفتن آيى به رنج كنم محمل از بار آوخ تهى كه نايد به ره پير ناتندرست ز گردون بسى يافته گو شمال فراموش كردم محاباى خويش نه بد بود اگر چه بد آوردمش رسانيدم او را يكايك به گوش چنين چاره اى زو درآموختم بر افروخت وين نكته نغز گفت گه چاره محتاج پيران بود به شاخ كهن سرفرازى كندنياز آيدش هم به گفتار پير نياز آيدش هم به گفتار پير