بيا ساقى آزاد كن گردنم سرشگى كه از صرف پالودگى مكن تركى اى ترك چينى نگار دلم را به دلداريى شاد كن اگر دخل خاقان چين آن توست بخور چيزى از مال و چيزى بده مخور جمله ترسم كه دير ايستى در خرج بر خود چنان در مبند چنان نيز يكسر مپرداز گنج به اندازه اى كن بر انداز خويش چو رشته ز سوزن قوي تر كنى سخن را گزارشگر نقشبند كز آوازه ى شه جهان گشت پر شب و روز خاقان در آن كرد صرف ملوكانه مهمانيى سازدش كند پيشكشهاى شاهانه پيش يكى روز كرد از جهان اختيار برآراست بزمى چو روشن بهشت چنان از مى و ميوه ى خوشگواركه هيچ آرزوئى به عالم نبود كه هيچ آرزوئى به عالم نبود
سرشك قدح ريز در دامنم فرو شويد از دامن آلودگى بيا ساعتى چين در ابرو ميار ز بند غم امروزم آزاد كن مكن خرج را رود، باران توست ز بهر كسان نيز چيزى بنه به پيرايه سر بد بود نيستى كه گردى ز ناخوردگى دردمند گه آيى ز بيهوده خوارى به رنج كه باشد ميانه نه اندك نه بيش بسا چشم سوزن كه در سر كنى چنين نقش بر زد به چينى پرند كه چين را در آمود دامن به در كه شه را دهد پايمردى شگرف جهان در سم مركب اندازدش به اندازه ى پايه ى كار خويش فروزنده چون طالع شهريار كه دندان شيران بر آن شيره هشت برآراست مهمانيى شاهواركه يك يك بران خوان فراهم نبود كه يك يك بران خوان فراهم نبود