دوالى ز پيچيدن بدسگال بسى حرف در بازى اندوختند دوالى كمر بسته چون شير نر گذارنده شد تيغ بى هيچ رنج برادر يكى داشت چون پيل مست ز زخم دوالى دوالى چشيد بدين گونه آن كوه پولاد پشت يكى روس بدنام او جودره درشت و تنومند و زور آزماى ز گردن بسى خون درآويخته گره بر دوال كمر سخت كرد گشادند بر يكديگر تيغ تيز بسى ضربشان رفت بر يكديگر برآورد روسى گذارنده تيغ ز پولاد ترگ اندر آمد به فرق از آن سستى اندام زخم آزماى به زير آمد ازاسب و سرباز بست به فرزانه فرمود تا هم ز راه نوازش كند تا به آهستگىچو شب در سر آورد كحلى پرند چو شب در سر آورد كحلى پرند
بپيچيد بر خويشتن چون دوال ز رحمت يكى حرف ناموختند زدش ضربتى بر دوال كمر دو نيمه شد آن كوه پولاد سنج به كين برادر ميان را ببست بنه سوى رخت برادر كشيد بسى مرد لشگر شكن را بكشت كه شير نرش بود آهوبره به تنها عدو بند و لشگر گشاى بسى خون گردنكشان ريخته به جنگ دوالى روان رخت كرد كه ره بسته شد پاى را در گريز ز كار آگهيشان نشد كارگر بر آن كوه پولاد زد بى دريغ به درياى خون شد تن خسته غرق عنان دزديى كرد و شد باز جاى دل شاه ازان سر شكستن شكست كند نوش دارو بران زخم گاه دوالى برآسايد از خستگىسر مه در آمد به مشگين كمند سر مه در آمد به مشگين كمند