درشتى رها كن به نرمى گراى به تندى به غارت برم كشورت من از ساكنى هستم آن كوه سنگ مجنبان مرا تا نجنبد زمين چو خواننده نامه ى شهريار سكندر بفرمود كارد شتاب دبير قلمزن قلم برگرفت جوابى نبشت آنچنان دلپسند چو سر بسته شد نامه دلنواز دبير آمد و نامه را سر گشادفرو خواند نامه ز سر تا به بن فرو خواند نامه ز سر تا به بن
ز جايم مبر تا بمانى به جاى به خواهش دهم كشور ديگرت كه در جنبش آهسته دارم درنگ همين گفتمت باز گويم همين بپرداخت از نامه ى چون نگار سزاى نوشته نويسد جواب همه نامه در گنج گوهر گرفت كه بوسيد دستش سپهر بلند رساننده را داد تا برد باز ز هر نكته صد گنج را درگشادبرآموده چون در سخن در سخن برآموده چون در سخن در سخن