نخورده ميى ديد روشن گوار عقيقى نيازرده بر مهر خويش نچيده گلى خار برچيده اى از آن گرمى و آتش افزون شدن ز شيرين زبان شكر انگيختند به هم درخزيده دو سرو بلند دو پى هر دو چون لاف الف خم زده چو لولوى ناسفته را لعل سفت سكندر بدان چشمه زندگىچنين چند شب دل به شادى سپرد چنين چند شب دل به شادى سپرد
يكى باغ در بسته پر سيب و نار نگينى به الماس ناگشته ريش بجز باغبان مرد ناديده اى ز جوشنده خون خواست بيرون شدن چو شير و شكر درهم آويختند به بادام و روغن درافتاده قند دو حرف از يكى جنس درهم زده هم آسود لولو و هم لعل خفت بسى كرد شادى و فرخندگىوزان مرحله رخت بيرون نبرد وزان مرحله رخت بيرون نبرد