بدين ساز و لشگر كه بينى چو كوه وليكن تو را بخت ياريگرست ستيزندگى با خداوند بخت تو را آسمان مي كند ياورى چو گفت اين فرود آمد از پشت پيل چو شد ديد كان خسرو عذر ساز به هرا يكى مركبش دركشيد چو بر بارگى كامرانيش داد جز آتش دگر داد بسيار چيز چو شد شاه را خان خانان رهى دو لشگر يكى شد در آن پهن جاى سلاح از تن و خوى ز رخ ريختند سپهدار چين هر دم از چين ديار كه درگه نشينان شه را تمام به هم بود رود و مى و جامشان چو از مي به نخچير پرداختندنخوردند بى يكدگر باده اى نخوردند بى يكدگر باده اى
ز جوشنده دريا نيايم ستوه زمينت رهى آسمان چاكرست ستيزنده را سر برد بر درخت مرا نيست با آسمان داورى سوى مصر شه رفت چون رود نيل پياده به نزديك او شد فراز ز سر تا كفل زير زر ناپديد به هم پهلوى پهلوانيش داد رها كرد آن دخل يكساله نيز خصومت شد از خاندانها تهى دو لشگر شكن را يكى گشت راى به داد و ستد درهم آميختند فرستاد نزلى بر شهريار كفايت شد آن نزل در صبح و شام همان نزد يكديگر آرامشان به يك جاى نحچير مي ساختندبه آزادى از خود هر آزاده اى به آزادى از خود هر آزاده اى