جز آن نيست كاين پيكر سخت چرم يكى تن شد ار زانكه روئين تنست نبايد بر او زخم راندن به تيغ سرش را مگر در كمند آورى گرش مي نشايد به شمشير كشت چو در زير زنجيرش آرى اسير شه از مژده ى مرد اختر شناس چو پيروزى خويش ديد از خداى كه او را شه چينيان داده بود كمندى و تيغى گرانمايه خواست درآمد بدان ديو دريا شكوه نجنبيد بر جاى خويش آن نهنگ كمند عدو بند را شهريار به گردن درافتاد بدخواه را چو بر گردن دشمن آمد كمند به خم كمندش سر اندر كشيد بغلتيد آن شير نخجير سوز چو آن گور وحشى در آن دستبرد ز لشگرگه شاه فيروزمندتبيره چنان شد در آن خرمى تبيره چنان شد در آن خرمى
ندارد پى سست و اندام نرم توان كندن از جايش ار زاهنست كز آهن نگردد پراكنده ميغ به خم كمندش به بند آورى كه دارد پى سخت و چرم درشت برو خواه شمشير زن خواه تير خدا را پذيرفت بر خود سپاس بدان خنگ ختلى درآورد پاى ز سبز آخور چينيان زاده بود عنان كرد سوى بدانديش راست چو ابرى سيه كو درآيد به كوه كه اقبال شاهش فرو بست چنگ درانداخت چون چنبر روزگار زمين بوسه داد آسمان شاه را شتابنده شد خسرو ديو بند كشان همچنان سوى لشگر كشيد چو آهو بره زير چنگال يوز از افتادن و خاستن گشت خرد غريوى برآمد به چرخ بلندكه آمد به رقص آسمان بر زمى كه آمد به رقص آسمان بر زمى