دگر روز كاين ساقى صبح خيز دو لشگر چو درياى آتش دمان دگر باره در كارزار آمدند دراى جگر تاب و فرياد زنگ همان كوس روئين و گرگينه چرم زمين را ز شورش بر افتاد بيخ برون رفت از ايلاقيان سركشى ز سر تا قدم زير آهن نهان مبارز طلب كرد چون پيل مست دليران از و بد دلى يافتند پس از ساعتى تند شيرى سياه بر اسبى بخارى به بالاى پيل به ايلاقى اهرمن روى گفت منم جام بر دست چون ساقيان نگفت اين و بر مركب افشرد ران ز كوپال آن پيل جنگ آزماى شد ايلاقى از گرز پولاد پست سوارى سرافرازتر زان گروه به زخمى دگر با زمين پست شدسرانجام كار آن سر انداختن سرانجام كار آن سر انداختن
زمى كرد بر خاك ياقوت ريز گشادند باز از كمينها كمان به شير افكنى در شكار آمدند ز سر مغز مي برد و از روى رنگ نه دل بلكه پولاد را كرد نرم فكند آسمان نعل و خورشيد ميخ سوارى شتابنده چون آتشى به سختى و آهن دلى چون جهان كسى كامد از پاى پيلان نرست سر از پنجه شير برتافتند برون آمد از پره ى قلب گاه خروشان و جوشانتر از رود نيل كه آمد برون آفتاب از نهفت نه از باده از خون ايلاقيان برافراخت بازو به گرز گران درآمد سر پيل پيكر ز پاى ز طوفان خونش زمين گشت مست بران كوهكن راند مانند كوه چنين چند گردنكش از دست شدغروريش داد از سر افراختن غروريش داد از سر افراختن