بيا ساقى آن باده بردار زود به يك جرعه زان باده ياريم ده مژه تا به هم بر زنى روزگار سرى را كند بر زمين پاى بند درآرد ز منظر يكى را به چاه كند هر زمان چند بازى بسيچ از اين توسنى به كه باشيم رام چو تازى فرس بدلگامى كند جهان در جهان خلق بسيار ديد جهان آن كسى راست كاندر جهان گزارش چنين شد درين كارآگاه بسى گنج در كار آن غار كرد ز بلغار فرخ درآمد به روس وز آنجا درآمد به درياى روم بزرگان روم آگهى يافتند به شكرانه جان را كشيدند پيش همه خاك روم از ره آورد شاه چو ياقوت شد روى هر جوهرى در آرايش آمد همه روى شهربهشتى ز هر قصرى انگيختند بهشتى ز هر قصرى انگيختند
كه بى باده شادى نشايد نمود ز چنگ اجل رستگاريم ده به صد نيك و بد باشد آموزگار سرى را برآرد به چرخ بلند برآرد ز ماهى يكى را به ماه سرانجام بازيش هيچست هيچ كه سيلى خورد مركب بد لگام خر مصريان را گرامى كند رميد از همه با كسى نارميد شود آگه از كار كارآگهان كه چون زد در آن غار شه بارگاه وزان غار شهرى چو بلغار كرد براراست آن مرز را چون عروس برون برد كشتى به آباد بوم سوى رايت شاه بشتافتند چو ديدند روى خداوند خويش برافروخت چون شب به رخشنده ماه ز ياقوت ظلمات اسكندرى زمين يافت از گنج پوشيده بهرزر و سيم را بر زمين ريختند زر و سيم را بر زمين ريختند