چو اقبال شاهنشه پيلتن ز پيروزى شه در آوردگاه چو ديدم كه دام تو دد مي كشد به نوعى ز پيچش نگشتم رها به نوعى دلم گشت پيروزمند همه روس را دل پر از درد شد چو غول شب آيين بد ساز كرد رسن بسته چون غول بر دست و پاى به من بر شده لشگرى ديدبان چو از شب يكى نيمه كمتر گذشت بر آمد يكى ابر ظلمات رنگ رقيبان كه شب پاس مي داشتند بجز سرنديدم كه از كله كند زبس كله ى سر كه بركنده بود درآمد چو مرغم ز جا برگرفت به پايين گه تخت شاهم تخت به زندان بدم تا به اكنون چو گنج زن آن به كه زيور كشد پاى او چنانم نمايد دل كاميابپريچهره چون حال خود باز گفت پريچهره چون حال خود باز گفت
چو پيلى فكندش بر آن انجمن سرم بر فلك شد ز نيروى شاه كمندت بلا را به خود مي كشد كه ناكشته ديدم هنوز اژدها كزان گونه ديوى درامد به بند گل سرخشان خيرى زرد شد به ره بردن مردم آغاز كرد مرا در يكى خانه كردند جاى همه خارج آهنگ و ناخوش زبان به گوش آمدم هاى و هوئى ز دشت بران سنگساران بباريد سنگ ز بيمش همه جاى بگذاشتند همى كند و بر ديگرى مي فكند يكى كوه از آن كله آكنده بود همه بندم از دست و پا برگرفت ز پايان ماهى به ماهم رساند به شادى كنون كرد خواهم سپنج نه زان دان كه زندان بود جاى او كه مي بينم اين كام دل را به خوابز شادى رخ شاه چون گل شكفت ز شادى رخ شاه چون گل شكفت