بيا ساقى آن جام روشن چو ماه كه تا مهد بر پشت پروين كشم ولايت ستان شاه گينى پناه ملك نصرةالدين كه از داد او چو در دانش ودين سرافراز گشت سپهريست كاختر برو تافتست چو درياى ال نمط شويخاك چو سياره ى مشترى سر بلند به تربيع و تلي گوهرفشان ز سرسبزى او جهان شاد خوار ستاره كه بر چرخ سايد سرش جهان را به نيروى شاهنشهى به بزم آفتابيست افروخته ز روشن روانى كه دارد چو آب چو شمشيرش آهنگ خون آرد چو تير از كمان كمين افكند فرنگ فلسطين و رهبان روم چو ديدم كه بر تخت فيروزمند نارى نبودم سزاوار اوهم از آب حيوان اسكندرى هم از آب حيوان اسكندرى
به من ده به ياد زمين بوس شاه به ياد شه آن جام زرين كشم فريدون كمر بلكه خاقان كلاه خورد هر كسى باده بر ياد او همه دانش و دين بدو بازگشت محيطى كه تاج از گهر يافتست ز ال لاه جهان شسته پاك نظرهاى او يك به يك سودمند مربع نشين و مل نشان جهان را ز چندين ملك يادگار زده سكه عبده بر درش ز فرهنگ پر كرده و ز غم تهى به رزم اژدهائى جهان سوخته به دو چشم روشن شد است آفتاب ز سنگ آب و آتش برون آرد سر آسمان بر زمين افكند پذيراى فرمان مهرش چو موم به سرسبزى بخت شد سربلند كه ريزم بر اورنگ شهوار اوزلالى چنين ساختم گوهرى زلالى چنين ساختم گوهرى