ز مقال بيش آمد از من گذشت به صد مرد گپانى افراختند فزون آمد از وزن صد پاره كوه شنيدم كه خضر آمد از دورو گفت كفى خاك با او چو كردند يار شه آگاه شد زان نمودار نغز يكى روز با خاصگان سپاه كمر بر كلاه فريدون كشيد غلامان زرين كمر گرد تخت همه تاجداران روى زمين ز هر شيوه اى كان بود دلپذير ز تاريكى و آب حيوان بسى كه گر زير تاريكى آن آب هست وگر نيست آن آب در تيره خاك درين باره ميشد سخنهاى نغز ز پيران آن مرز بيگانه بوم كه شاه جهانگير آفاق گرد گر از بهر آن جويد آب حيات در اين بوم شهريست آباد و بسكشيده در آن شهر كوهى بلند كشيده در آن شهر كوهى بلند
بسى سنگ پرداخت از كوه و دشت درو سنگ و هم سنگش انداختند ز بر سختنش هر كس آمد ستوه كه اين سنگ را خاك سازيد جفت به هم سنگيش راست آمد عيار كه خاكست و خاكش كند سير مغز چو مينو يكى مجلس آراست شاه سر تخت بر تاج گردون كشيد چو سيمين ستون گرد زرين درخت در آن پايه چون سايه زانو نشين سخن مي شد از گردش چرخ پير سخن در سخن مي شد از هر كسى شتابنده را چون نيايد بدست چرا نامش از نامها نيست پاك كزو روشنائى درآيد به مغز چنين گفت پيرى به داراى روم كه چون آسمان شد ولايت نورد كه از پنجه ى مرگ يابد نجات كه هرگز نميرد در او هيچكسشده مردم شهر ازو شهر بند شده مردم شهر ازو شهر بند