چنان رفته و آمده باز پس ز گرمى كه چون برق پيمود راه ندانم كه شب را چه احوال بود چو شايد كه جانهاى ما در دمى تن او كه صافي تر از جان ماست به ار گوهر جان نارش كنم گهر خر چهارند و گوهر چهار به مهر على گرچه محكم پيم هميدون در اين چشم روشن دماغ بدان چار سلطان درويش نام زهى پيشواى فرستادگان به آغاز ملك اولين رايتى گزين كرده ى هر دو عالم توئى توئى قفل گنجينه ها را كليد به شب روز ما را به بى ذمتى من از امتان كمترين خاك تونظامى كه در گنجه شد شهربند نظامى كه در گنجه شد شهربند
كه نايد در انديشه ى هيچ كس نشد گرمى خوابش از خوابگاه شبى بود يا خود يكى سال بود برآيد به پيرامن عالمى اگر شد به يك لحظه وامد رواست نا خوانى چار يارش كنم فروشنده را با فضولى چكار ز عشق عمر نيز خالى نيم ابوبكر شمعست و عمان چراغ شده چار تكبير دولت تمام پذيرنده عذر افتادگان به پايان دور آخرين آيتى چو تو گر كسى باشد آن هم توئى در نيك و بد كرده بر ما پديد سجل بر زده كامتى امتى بدين لاغرى صيد فتراك تومباد از سلام تو نابهرمند مباد از سلام تو نابهرمند