شه هفت كشور به رسم كيان برآمد چو خورشيد بالاى تخت بر آراسته بزمى از ناى و نوش نشاندند شايستگان را ز پاى شكر ريخت مطرب به رامشگرى ز ترى كه ميرفت رود و رباب سكندر سخا را سرآغاز كرد ز بس گنج دادن به ايران سپاه جهان را به پيرايه هاى نوى همانا كه بود آفتاب بلند بلند آفتابى كه شد گنج بخشجهاندار بخشنده بايد نه خس جهاندار بخشنده بايد نه خس
يكى هفت چشمه كمر بر ميان فلك در غلامى كمر كرده سخت به لطفى كه بيننده را برد هوش بقدر هنر هر يكى جست جاى كمر بست ساقى به جان پرورى هوس را همى برد چون رود آب در گنج اسكندرى باز كرد ز دامن گهر موج زد بر كلاه برآراست از خلعت خسروى همه عالم از نور او بهره مند بدادن نگردد تهى چون درخشخصال جهان دارى اينست و بس خصال جهان دارى اينست و بس