شكوهت ز روز آشكارا ترست رهائى به تو روز اميد را دگر پادشاهان لشگر شكن تو آن آفتابى در اين روزگار چو در بزم باشى جهان خسروى ندارد چو من خاكى آن دسترس كه را زهره كاينجا كند ناله نرم سفالى كه ماراست ناسفتنيست من آن سفته گوشم كه خاقان چين به درگاه شاهم فرستاد و گفت مگر كان سخن را گران ديد شاه مرا از پس پرده خاموش كرد من از دورى شه به تنگ آمدم نمودم به آوردگاه نخست دويم ره كه بانگى بر ادهم زدم سوم روز چون بخت يارى نكرد نه دشمن نهنگى به كين تاخته نكشت آن نهنگ ستمگر مرا سپردم بروسان بيدادگردگر ره سوى جنگ پرواز كرد دگر ره سوى جنگ پرواز كرد
ز دولت دلت با مدارا ترست فروغ از تو تابنده خورشيد را يكى تاجور شد يكى تيغزن كه هم تيغ گيرى و هم تاجدار چو رزم آزمائى جهان پهلوى كه با آب حيوان برارد نفس كه گر زهره باشد گدازد ز شرم چو گوئى بگو اندكى گفتنيست ز ناسفتگان كرده بودم گزين كه درهاست اين درج را در نهفت كه كرد از سر خشم بر من نگاه به يكباره يادم فراموش كرد ز تنگ آمدن سوى جنگ آمدم به اقبال شه آن هنرهاى چست يكى لشگر از روس برهم زدم گرفتار دشمن شدم در نبرد ز خشم خدا صورتى ساخته ببرد آنچنان سوى لشگر مرا كه اين گنج را بسته داريد سربه پيل افكنى جنگ را ساز كرد به پيل افكنى جنگ را ساز كرد