مگر شه ندارد فراغت به باغ وگر نى بهارى بدين خرمى ز باد خزان هستم انديشناك شهنشه كه آواز دلبر شنيد خوش آوازى ناله ى چنگ او كه روئى چنين نغز گوئى چنين دل شه چو زان نكته آگاه گشت دگر ره توقف پسنديده داشت ز ساقى به مى دادنى دل نهاد يكى جام زرين پر از باده كرد دگر ره يكى جام ياقوت نوش ستد ماه و بوسيد و بر لب نهاد شهنشه به يك دست ساغر كشان گهى بوسه دادى لب جام را بر آن رسم كايين او دلكشست چو نوشين مي اندر دهن ريختنددر آن آرزوگاه با دور باش در آن آرزوگاه با دور باش
كه نارد نظر سوى روشن چراغ چرا رايگان اوفتد بر زمى كه ريزد بهارى چنين را به خاك ز دل ناله بي دلان بركشيد خبر دادش از روى گلرنگ او حرامت مباد آرزوئى چنين ازان آرزو آرزو خواه گشت كه تاراج بدخواه در ديده داشت كه ره توشه از بهر منزل نهاد به ياد رخ آن پريزاده خورد بدان نوش لب داد و گفتا بنوش به بوسه ستد جام و با بوسه داد به دست دگر زلف دلبر كشان گهى لب گزيدى دلارام را مى تلخ با نقل شيرين خوشست به خوش خواب نوشين در آويختندنكردند جز بوسه چيزى تراش نكردند جز بوسه چيزى تراش