در آن روز اول كه فرمود شاه جوانمرد بود از پدر ناشكيب نگهداشت آن پير فرتوت را به صندوق زادش نهان كرده بود دران شب كه از راى برگشتگى جوان آن در بسته را باز كرد كز اين آمدن شه پشيمان شدست ز تاريكى آمد دلش را هراس تواند درون رفت بى رهنمون جوانمرد را پير ديرينه گفت چو هنگام رفتن رسد شاه را يكى ماديان بايدش تندرست چو زاده شود كره باد پاى همانجا كه باشد بريده سرش دل ماديان زو بتاب آورند چو آيد گه بازگشتن ز راه به پويه سوى كره نغز خويش از آن راه بى رهنمون آمدن جوان كاين حكايت شنيد از پدرسحرگه كه مشگين پرند طراز سحرگه كه مشگين پرند طراز
كه نايد ز پيران كسى سوى راه چو بيمار نالنده از بوى سيب چو ديگر كسان سرخ ياقوت را به نرخ ره آوردش آورده بود درآمد به انديشه سرگشتگى وزين در سخن با وى آغاز كرد ز سختى كشى سست پيمان شدست كه هنجار خود را نداند قياس برون آمدن را نداند كه چون كه هست اندرين پرده رازى نهفت بدان تا برون آورد راه را كه زادن همان باشد او را نخست سرش باز برند حالى بجاى نپوشند تا بنگرد مادرش وزانجا به رفتن شتاب آورند بود ماديان پيشرو در سپاه برون آورد ره به هنجار پيش بدين چاره شايد برون آمدن به چاره گرى رشته را يافت سربه ديباى عودى بدل گشت باز به ديباى عودى بدل گشت باز