همان زنده پيلان گنجينه كش همان برده بومى و بربرى ز برگستوانهاى گوهر نگار همه روى صحرا پر از خواسته شه از فتح زنگى و تاراج گنج به عبرت در آن كشتگان بنگريست كه چندين خلايق در اين داروگير خطا گر بر ايشان نهم نارواست فلك را سر انداختن شد سرشت چو دود از پى لاجوردى نقاب فلكها كه چون لاجوردى خزند درين پرده ى كج سرودى مگوى كه داند كه اين خاك انگيختههمه راه اگر نيست بيننده كور همه راه اگر نيست بيننده كور
همان تازى اسبان طاووس وش سبق برده بر ماه و بر مشترى همان چرم زرافه ى آبدار به گنجينه و گوهر آراسته برآسود ايمن شد از درد و رنج بخنديد پيدا و پنهان گريست چرا كشت بايد به شمشير و تير ور از خود خطا بينم اينهم خطاست نشايد كشيدن سر از سرنوشت سر از گنبد لاجوردى متاب همه جامه لاجوردى رزند در اين خاك شوريده آبى مجوى به خون چه دلهاست آميختهاديم گوزنست و كيمخت گور اديم گوزنست و كيمخت گور