مى ناب مي خورد بر بانگ رود چو سرمست گشت از گوارنده مى شد روسيان را بر خويش خواند ز پاى و ز دست آهن انداختش به مولائيش حلقه در گوش كرد دگر بنديان را ز بيداد و بند بفرمود كارند نوشابه را به فرمان شه كرد روسى شتاب همان لعبتان ستمديده را بر آراست نوشابه را چون بهار بسى گنج دادش ز تاراج روس شبى چند مى خورد با او به كام دوالى ملك را بدو داد دست چو پيرايه ى گوهرى دادشان به بردع فرستادشان بى گزند ز بهر عمارت در آن رخنه گاه چو ترتيب ايشان به واجب شناخت شه روس را نيز با طوق وتاج چو روسى به شهر خودآورد رختنپيچيد از آن پس سر از داد او نپيچيد از آن پس سر از داد او
فلك هر زمان مي رساندش درود گل از آب گلگون برآورد خوى سزاوارتر جايگاهى نشاند ز منسوج زر خلعتى ساختش برو كين رفته فراموش كرد به خلعت برآراست و كرد ارجمند به تنها نخورد آنچنان تابه را رسانيد مه را بر آفتاب همان زيب و زر پسنديده را به پوشيدنيهاى گوهر نگار دگر ره بر آراستش چون عروس چو شد نوبت كامرانى تمام دوال دوالى بر او عقد بست قرار ز ناشوهرى دادشان كه تا بركشند آن بنا را بلند بسى مالشان داد جز برگ راه سران سپه را يكايك شناخت رها كرد و بنهاد بر وى خراج دگر باره خرم شد از تاج و تختهمه ساله مى خورد بر ياد او همه ساله مى خورد بر ياد او