وزين قصه چون باز پرداختم كنون بر بساط سخن پرورى سخن رانم از فرو فرهنگ او پس از دورهائى كه بگذشت پيش سكندر كه راه معانى گرفت مگر ديد كز راه فرخندگى سوى چشمه ى زندگى راه جست چنين زد مل شاه گويندگان نظامى چو مي با سكندر خورىچو همخوان خضرى برين طرف جوى چو همخوان خضرى برين طرف جوى
سوى هفت پيكر فرس تاختم زنم كوس اقبال اسكندرى برافرازم اكليل و اورنگ او كنم زندش از آب حيوان خويش پى چشمه ى زندگانى گرفت شود زنده از چشمه ى زندگى كنون يافت آن چشمه كانگاه جست كه يابندگانند جويندگان نگهدار ادب تاز خود برخورىبه هفتاد و هفت آب لب را بشوى به هفتاد و هفت آب لب را بشوى