نگارنده را گفت شه كاين نگار كه فرمان ما را ندارند گوش خبر داد داناى بيدار بخت ببر گرچه سيمند سنگين دلند بدين سنگ چون بگذرد رختشان كه روئى بدين سختى از خاره سنگ روا باشد ار ما بپوشيم روى دگر نسبتى كاسمانيست آن به پامردى اين طلسم بلند هنوز آن طلسم برانگيخته يكى بيشه در گردش از چوبه ى تير ز پرهاى تير عقاب افكنش همه خيل قفچاق كانجا رسند زره گر پياده رسد گر سوار سوارى كه راند فرس پيش او شبانى كه آنجا رساند گله عقابان درآيند از اوج بلند ز بيم عقابان پولاد چنگصنم بين كه آن نقش پرداز كرد صنم بين كه آن نقش پرداز كرد
در اين سنگ دل قوم چون كرد كار در اين سنگ بينند و يابند هوش كه خفچاق را دل چو سنگ است سخت به سنگين دلان زين سبب مايلند از او نرم گردد دل سختشان چو خود را همى پوشد از نام و ننگ ز بيداد بيگانه و شرم شوى نگويم كه رمزى نهانيست آن بران رويها بسته شد روى بند در آن دشت ماندست ناريخته چو باشد گيا بر لب آبگير عقابان فزونند پيرامنش دو تا پيش آن نقش يكتا رسند پرستش كنندش پرستنده وار نهد تيرى از جعبه در كيش او كند پيش او گوسفندى يله نمانند يك موى از آن گوسفند نگردد كسى گرد آن خاره سنگكه گاهى گره بست و گه باز كرد كه گاهى گره بست و گه باز كرد