رحيقم به رقص آورد آب را ز مه طوق خواهى ببين غبغبم بدين قند كو با شكر خنديست اگر كيميا سنگ را زر كند سهيل يمن تاب را با اديم به چشمى دل خسته بريان كنم از اين سو كنم صيد و بنوازمش فريبم به درمان و سوزم به درد اگر راهبم بيند از راه دور وگر زاهدى باشد از خاره سنگ كنم سيم كارى كه سيمين تنم در باغ ما را كه شد ناپديد رطبهاي تر گرچه دارم بسى گلابم ولى دردسر مي دهم مگر ديد شب تركى روى من مگر ماه نو كان هلالى كند چو زلفم درآيد به بازيگرى بنا گوشم ار برگشايد نقاب زنخ را چو سازم از زلف بندچو پيدا كنم لطف اندام را چو پيدا كنم لطف اندام را
عقيقم مفرح دهد خواب را ز قند ار نمك بايد اينك لبم در بوسه بين چون سمرقنديست نسيم من از خاك عنبر كند همان شد كه بوى مرا با نسيم به چشمى دگر غارت جان كنم وز آنسو به دريا دراندازمش منم كاين كنم جز من اين كس نكرد برد سجده چون هيربد پيش نور درآرم به رقصش به يك بانگ چنگ ولى قفل گنجينه را نشكنم بجز باغبان كس نداند كليد بجز خار خشگم نبيند كسى نمك خواه خود را جگر مي دهم كه چون خال من گشت هند ويمن به اميد من خانه خالى كند به دام آورد پاى كبك درى دهان گل سرخ گردد پر آب به آب معلق درارم كمندسرين بشكنم مغز بادام را سرين بشكنم مغز بادام را