شرف نامه

الیاس بن یوسف نظامی گنجوی

نسخه متنی -صفحه : 374/ 295
نمايش فراداده

رسيدن اسكندر به دشت قفچاق

  • كسى كو كند ديده را در نقاب جهاندار اگر زانكه فرمان دهد بلى شاه را جمله فرمان بريم چو بشنيد شاه آن زبان آورى حقيقت شد او را كه با آن گروه به فرزانه آن قصه را گفت باز كه اين خوبرويان زنجير موى وبالست از اين چشم بيگانه را چه سازيم تا نرم خوئى كنند چنين داد پاسخ فراست شناس طلسمى برانگيزم از ناف دشت هر آن زن كه در روى او بنگرد به شرطى كه شاه آرد آنجا نشست شه از نيك و بد هر چه فرزانه خواست جهانديده ى دانا به نيك اخترى نو آيين عروسى در آن جلوه گاه برو چادرى از رخام سفيد هرانزن كه ديدى در آزرم اوى درآورده از شرم چادر به روى از آن روز خفچاق رخساره بست از آن روز خفچاق رخساره بست
  • نه در ماه بيند نه در آفتاب ز ما هر كه خواهد بر او جان دهد وليكن ز آيين خود نگذريم زبون شد زبانش در آن داورى نصيحت نمودن ندارد شكوه وز او چاره اى خواست آن چاره ساز دريغست كز كس نپوشند روى چو از ديدن شمع پروانه را ز بيگانه پوشيده روئى كنند كه فرمان شه را پذيرم سپاس كه افسانه سازند ازان سرگذشت بجز روى پوشيده زو نگذرد وزو هر چه در خواهم آرد به دست به زور و به زر يك به يك كرد راست درآمد به تدبير صنعت گرى برآراست از خاره سنگى سياه چو برگ سمن بر سر مشك بيد شدى روى پوشيده از شرم اوى نهان كرده رخسار و پوشيده موى كه صورتگر آن نقش برخاره بست كه صورتگر آن نقش برخاره بست