شرف نامه
الیاس بن یوسف نظامی گنجوی
نسخه متنی -صفحه : 374/ 353
نمايش فراداده
افسانه آب حيوان
-
به گنج گران عمر خود بر مسنج
چو خواهى كه يابى بسى روزگار
شدند انجمن با سرافكندگى
سكندر بدو گفت كاى نيك مرد
سواد حروفيست دست آزماى
وگرنه كه بيند زمينى سياه
دگر باره پير جهان ديده گفت
حجابيست در زير قطب شمال
حجابى كه ظلمات شد نام او
هر آنكس كزان آب حيوان خورد
وگر باورت نايد از من سخن
ملك را ز تشويش آن گفتگوى
بپرسيد از او كان سياهى كجاست
ز ما تا بدان بوم راه اندكيست
چو شه ديد كان چشمه ى خوشگوار
در بارگه سوى ظلمات كرد
چو شد منزلى چند و در كار ديد
جهانى روان بود لشگرگهش
ز بازار لشگر در آن كوچگاه سوى شير مرغ از عنان تافتند
سوى شير مرغ از عنان تافتند
-
كه خاكست پر گنج و حمال گنج
سر از چشمه زندگانى بر آر
كه چون در سياهى بود زندگى
مگر كان سياهى بر آن آب خورد
همان آب او معنى جان فزاى
همان چشمه كز مرگ دارد نگاه
كه بيرون از اين رمزهاى نفهت
درو چشمه اى پاك از آب زلال
روان آب حيوان از آرام او
ز حيوان خوران جهان جان برد
بپرس از دگر زيركان كهن
پديد آمد انديشه ى جستجوى
نماينده بنمود كز دست راست
ازين ره كه پيمودى از ده يكيست
به ظلمت توان يافتن صبح وار
به رفتن سپه را مراعات كرد
ز لشگر بسى خلق بيمار ديد
جهانى دگر خاص بر درگهش
به بازار محشر همى ماند راه به بازار لشگر گهش يافتند
به بازار لشگر گهش يافتند