شرف نامه

الیاس بن یوسف نظامی گنجوی

نسخه متنی -صفحه : 374/ 362
نمايش فراداده

رفتن اسكندر به ظلمات

  • مگر كرميى در دل تنگ داشت ز چشمه نه سايه رسد بلكه نور اگر چشمه با سايه بودى صواب چو چشمه ز خورشيد شد خوشگوار بلى چشمه را سايه بهتر ز گرد فرو ماند خسرو در آن سايگاه به اميد آن كاب حيوان خورد از آن ره كه او عمر پرداز گشت در آن غم كه تدبير چون آورد سروشى در آن راهش آمد به پيش جهان گفت يكسر گرفتى تمام بدو داد سنگى كم از يك پشيز در آن كوش از اين خانه ى سنگ بست همانا كز آشوب چندين هوس ستد سنگ ازو شهريار جهان شتابنده مى شد در آن تيرگى يكى هاتف از گوشه آواز داد سكندر كه جست آب حيوان نديد سكندر به تاريكى آرد شتاب به حلوا پزى صد كس آتش كند به حلوا پزى صد كس آتش كند
  • كه بر چشمه و سايه آهنگ داشت ولى كم بود چشمه از سايه دور كجا سايه با چشمه ى آفتاب چرا زيرسايه شدآن چشمه سار كزان هست شوريده زين هست سرد چو سايه شده روز بر وى سياه كه هر كس كه بينى غم جان خورد چو نوميد شد عاقبت بازگشت كز آن سايه خود را برون آورد بماليد بر دست او دست خويش نى سير مغز از هوسهاى خام كه اين سنگرا دار با خود عزيز كه همسنگ اين سنگى آرى بدست به هم سنگ او سير گردى و بس سپارنده ى سنگ از او شد نهان خطر در دل و در نظر خيرگى كه روزى به هر كس خطى باز داد نجسته به خضر آب حيوان رسيد ره روشنى خضر يابد بر اب به حلوا دهان را يكى خوش كند به حلوا دهان را يكى خوش كند