زمزمه ها

محمدرضا شفیعی کدکنی

نسخه متنی -صفحه : 48/ 11
نمايش فراداده

مشكل عقل

بي قرارت چو شدم رفتي و يار من شدي

شادي خاطر اندوه گزارم نشدي

تا ز دامان شبم صبح قيامت ندميد

با كه گويم كه چراغ شب تارم نشدي

صدف خالي افتاده به ساحل بودم

چون گهر زينت آغوش و كنارم نشدي

بوته ي خار كويرم همه تن دست نياز

برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدي

از جنون بايدم امروز گشايش طلبيد

كه تو اي عقل به جز مشكل كارم نشدي