در آستان عشق
آن را كه در هواي تو يك دم شكيب نيست
با نامه ايش گر بنوازي غريب نيست
امشب خيالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقيب نيست
اشك همين صفاي تو دارد ولي چه سود
آينه ي تمام نماي حبيب نيست
فرياد ها كه چون ني ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصيب نيست
سيلاب كوه و دره و هامون يكي كند
در آستان عشق فراز و نشيب نيست
آن برق را كه مي گذرد سرخوش از افق
پرواي آشيانه ي اين عندليب نيست