زمزمه ها

محمدرضا شفیعی کدکنی

نسخه متنی -صفحه : 48/ 47
نمايش فراداده

قصه خورشيد و گل

مردم از درد و به گوش توفغانم نرسيد

جان ز كف رفت و به لب راز نهانم نرسيد

گرچه افروختم و سوختم و دود شدم

شكوه از دست تو هرگز به زبانم نرسيد

به اميد تو چو آيينه نشستم همه عمر

گرد راه تو به چشم نگرانم نرسيد

غنچه اي بودم و پر پر شدم از باد بهار

شادم از بخت كه فرصت به خزانم نرسيد

من از پاي در افتاده به وصلت چه رسم

كه بهدامان تو اين اشك روانم نرسيد

آه ! آن روز كه دادم به تو آيينه دل

از تو اين سنگ دلي ها به گمانم نرسيد

عشق پاك من و تو قصه ي خورشيد و گل است

كه به گلبرگ تو اي غنچه لبانم نرسيد