حکمت اسلام

محمدصالح بن محمد باقر قزوینی

نسخه متنی -صفحه : 97/ 57
نمايش فراداده

چنانكه اشاره شد تحقيق در اين موضوع مجال وسيعى را لازم دارد كه مقام مقتضى آن نيست." نفس اماره باطل در نظر تو مى آرايد و همچو منافقان تملق مى نمايد و سيرت دوستان ظاهر مى سازد تا آنوقت كه ترا بفريبد و بر تو قادر باشد پس بر تو حكم راند همچو دشمن جفاكار و جور ظاهر گرداند همچو جبار ستمكار. مولوى گويد:

  • اين سگ ديو نفس بدكاره بدترين دشمنى است جان ترا پيش از آن كو ترا ببندد چست محكمش بند كن كه دشمن تست

  • كه در آغوش تست همواره مى خورد مغز استخوان ترا محكمش بند كن كه دشمن تست محكمش بند كن كه دشمن تست

انس در سه چيز است: زن موافق و فرزند صالح و برادر مناسب. ذل سوال زبان سخندان را سست كند و دل پهلوانان بشكند و حر [ حر به ضم ميم و تشديد راء به معنى آزاد مرد است. ] عزيز را در موقف عبد ذليل بدارد و آبروى كريمان ببرد و روزى نابود گرداند.

يكى از وزراء معزول حاجتى بر وزير منصوب عرض مى كرد، در سخن فروماند و شكسته و خجلت زده شد. وزير گفت: اى فلان عجب دارم از تو كه با اين دل و زبان به كار وزارت قيام مى نمودى؟! گفت: صاحبا معذور دار كه من عادت به آن كرده بودم كه حاجات بر من عرض كنند و تا امروز حاجت بر كسى عرض ننمودم و تلخى سوال و ذل طمع نچشيده و نديده بودم.

مسئلت طوق مذلت است، عزت از عزيز سلب كند و شرف شريف و حسب حسيب زايل سازد.

خوان براى سه كس بايد گستردن و با هم كاسگان سه مسلك سپردن، با دوستان به سرور و انبساط و با فقيران بر وجه ايثار و طلب ثواب و با ابناء دنيا به حكم مروت و عادات. مرد هوشمند اگر نعمت به او روى آورد شكر كند و اگر پشت دهد صبر كند و خود را تسلى دهد كه احوال بر يك حال نماند.

عالم زنده ايست ميان مردگان، جاهل مرده ايست ميان زندگان. صدق جمال انسان و ستون ايوان ايمان است و كذب عار رخسار دين و عيب نفس كريم است. مومن نظر در دنيا جز براى اعتبار نكند و از دنيا جز به قدر اضطرار نخورد و حرف دنيا جز به گوش رنجيدگى و انكار نشنود. عبادت خالص آن است كه شخص اميد جز به خدا و بيم جز از گناهان خويش نداشته باشد. شخص در سه وقت از حال خود بگردد يكى قرب ملوك و ديگرى مناصب و ولايات و ديگرى توانگرى بعد از فقر. و هر كه در اين سه حال از حال نگردد او عقل قويم و خلق مستقيم دارد.

و مذكور است كه چون شخص مال و نعمت يابد چند چيز از دست او در بلا ماند .

اول: زن او، كه به او راضى نگردد و زن ديگر بخواهد، يا بر او كنيز بگيرد.

دوم: ملازم قديم او كه او را براند و لايق خدمت نزديك خود نداند.

سيم: خانه او كه او را تنگ و نالايق داند، پس خراب كند تا از نو بسازد.