فرهاد و شیرین

وحشی بافقی

نسخه متنی -صفحه : 146/ 139
نمايش فراداده

در بيان مصاحبت شيرين با فرهاد در آن شب

  • چو شيرين كوهكن را ديد با خويش به نرمى گفت او را خيرمقدم غم ديرين مگو در سينه دارم بگو، بشنو ، چو اكنون هست فرصت كم افتد كز درى يارى درآيد به هر سودا اگر مي بود سودى به ملك و مال اگر كس كام ديدى ز قسمت بيش نتوان خورد هرگز چو فرهاد اين سخنها كرد از او گوش بگفتا عقل كو تا كار بندم بگفتا از لبم شكر نخواهى بگفتا شكرم را نرخ جان است بگفتا يك دو ساغر خورد بايد بگفتا نه صراحى پيش دستم نگاهى كرد از آن چشم مستش قدح پر كرد و گفتا گير و دركش شنيد و برقع و معجر برانداخت چوشيرين آن نياز از كوهكن ديد ز درج لعل مرواريد بنمود تقاضا كرد بوسيدن لبش را تقاضا كرد بوسيدن لبش را
  • به تنها دور از چشم بدانديش كه جانت از وصالم باد خرم كه در ساغر مى ديرينه دارم كه عاقل گاه فرصت ندهد از دست پس از سالى گل از خارى برآيد فقيرى در جهان هرگز نبودى ز لعلم كام خسرو جام ديدى ز مدت پيش نتوان برد هرگز به سر همچون خم مى آمدش جوش بگو تا پيش تو زنار بندم بگفتا خواهم ار كيفر نخواهى بگفتا گر به سد جان رايگان است بگفتا هر چه فرمايى تو شايد بگفتا ده قدح زان چشم مستم بكلى برد دين و دل ز دستش گرفت و خورد و گفتا پرده بركش به رويش ديده بركرد و سرانداخت به رويش چون گل سيراب خنديد نياز كوهكن زان خنده افزود به سر ننهاد دندان مطلبش را به سر ننهاد دندان مطلبش را