چو شيرين گشت آگه از تقاضاش ميان خنده و مستى به كامش لبش چون با لب شيرين قرين شد نبودش باور از بخت اين كه شيرين به دندان خواست خاييدن لبش را ولى ترسيد كز لعلش چكد خون به بوسيدن نيفزود او گزيدن دل شيرين هم از آن كار خوش بود زمانى دير در اين كار ماندند يكى گشتند همچون شير و شكر چو جان و تن به هم پيوسته گشتند چو از شب رفت پاسى دست فرهاد دوليمو ديد شيرين و رسيده براى دفع صفراهاى هجران وليكن از گزيدن پاس خود داشت براند از ساحت سينه به نافش ز ناف او دل فرهاد خون شد مگرپنداشت ناف او فتاده ست همى رفت از پى افتاده نافشره از شلوار بندش ديد بسته ره از شلوار بندش ديد بسته
به سان غنچه خندان گشت لبهاش نهاد آن لب كه از وى بود كامش به كام از كورش ماء معين شد نشسته در برش چون باغ نسرين نه تنها لب كه سيب غبغبش را فتد از پرده راز عشق بيرون كه چون خسرو شكر بايد مزيدن كه با او يار و او با يار خوش بود دويى را در برون در نشاندند نه از پا باخبر بودند و نى سر ز هر انديشه اى وارسته گشتند شد اندر سينه ى آن سرو آزاد كه به ز آن باغبان هرگز نديده بر آن شد تا گزد او را به دندان مكيده و بوسه اى در پاش بگذاشت چو شيرين داشت زين جرأت معافش چو مشك از نافه ى نافش برون شد به حقه لعل رخت خود نهاده ست كه جا بدهد چو مشك اندر غلافشچو بندى شد دلش زين عقده خسته چو بندى شد دلش زين عقده خسته