در صفت مرغزارى كه شيرين در آنجا آسايش نموده و گفتگوى او با دايه در ستايش حسن خويش
كند خسرو گمان كز زغم شكر مرا خود اولا پرواى آن نيست چو خورشيد جمالم پرتو آرد چو گردد لعل شيرينم شكربار به دل رشكى نه از پرويز دارم اگر شكر به حكم من به كار است نديدم چونكه مرد اين كمندش بلى شايسته شير است زنجيرچو خسرو عشق را آمد مسخر چو خسرو عشق را آمد مسخر
دل شيرين بود از غم پر آذر وگر باشد تو دانى جاى آن نيست به حربايى هزاران خسرو آرد به سر دست شكر بينى مگس وار نه از پيوند شكر نيز دارم وگر خسرو ز عشق من فكار است به گيسوى شكر كردم به بندش كمند و بند شد در خورد نخجيرچه دامش طره ى شيرين چه شكر چه دامش طره ى شيرين چه شكر