در نوشتن شيرين جواب خسرو را و عتاب كردن بدو در عشق و محبت با ديگران
از آن بگذر كه در ارمن اميرم اگر فر جهانداري ست دارم چه شد كز سر تكبر دور دارم به خود گفتم كه گر خسرو امير است همه عجز است و مسكيني ست خويش بر او از مهر همدردى نمودم وفادارى خوش است اما نه چندان تهى از ده دلان پهلو كنى به به پهلو يكدلى بنشان نكو خو به شكر بست خود را وين نه بس بود بر مردان نهد پتياره اى را شه آفاق داند خويشتن را همانا در دل اين انديشه دارد نداند كز فريب چشم جادو چنين مي گفت و از دل ناله مي كرد زمين از اشك چشمش سيل خون شدبه لب زين رشك جان خسرو آمد به لب زين رشك جان خسرو آمد
به ملك دلبرى صاحب سريرم وگر فرهنگ دلداري ست دارم ترحم با دلى رنجور دارم چو داغ عاشقى دارد فقير است نشايد از تكبر ديد سويش زنى بودم جوانمردى نمودم كه بار آرد چنين خوارى و حرمان به ياران دورو يك رو كنى به كه جز يك دل نمي گنجد به پهلو مرا بندد به فرهاد اين چه كس بود كز او رسوا كند بيچاره اى را فقيرى بى سر و پا كوهكن را كه او خنجر به دست اين تيشه دارد گذارم تيشه ى اين در كف او دل از مژگان خود پر كاله مي كرد روان با سيل سوى بيستون شدولى فرهاد را جانى نو آمد ولى فرهاد را جانى نو آمد