در ستايش پنهان نمودن راز نهانى كه آسايش دو جهاني ست
مرا نيز از جفايش شكوه ها بود اگر چه هر چه را نيكو بر آن خوست وليكن من نگويم خوش مينديش بر آن سنگين دلت از بس فغان كرد گدايى تا چه حيلت كار فرمود نه عارت بود اى ناسفته گوهر چرا ننگت نمي آيد بدين حال اگر رخش هوس زينگونه دانى قلمزن چون به كار نامه پرداخت بدادش نامه و گفت برانگيز اگر خواهى كه آسايد دل شاهگرفت از شاه و چون سيلى برانگيخت گرفت از شاه و چون سيلى برانگيخت
چو نيكو ديدم آن عين وفا بود به حكم آنكه را نيكوست نيكوست كه شه را فرقها باشد ز درويش دلم گفتى كه كوبد آهن سرد كه آهن نرم گشتش همچو داود كه شاهان بر نشانندت بر افسر كه مسكينى در آوردت به خلخال به رسوايى كشد كار تو دانى شه از خاصان غلامى را روان ساخت دل مجروح شيرين را نمك ريز نبايد هيچت آسودن در اين راهبناى طاقت شيرين ز هم ريخت بناى طاقت شيرين ز هم ريخت