ز راه نسبت هر روح با روح از اين در كان به روى هر دو باز است ميان آن دو دل كاين در بود باز اگر عالم همه گردند همدست بود هرجا درى از خشت و از گل تنى سهل است كردن از تنى دور در آن قربى كه باشد قرب جانى تن از تن دور باشد هست مقدور غرض گر آشناييهاى جانست كه مجنون خواه در حى ، خواه در دشت نهانى صحبت جانها به جانها خوش آن صحبت كه آنجا بار تن نيست تو دايم در ميان راز مي باش در آن صحبت كه جان دردسر آرد به شهوت قرب تن با تن ضرور است به شهوت قرب جسماني ست ناچار ز بعد ظاهرى خسرو زند جوش چو پاك است از غرضها طبع فرهاد ز شيرين نيست حاصل كام پرويزندارد كوهكن كامى ، كه ناكام ندارد كوهكن كامى ، كه ناكام
درى از آشنايى هست مفتوح ره آمد شد ناز و نياز است بود در راه دايم قاصد راز گمان اين مبركاين در توان بست برآوردن توان الا در دل دل از دل دور كردن نيست مقدور خلل چون افكند بعد مكانى بلا باشد كه باشد جان ز جان دور چه غم گر سد بيابان در ميانست به جولانگاه ليلى مي كند گشت عجب مهريست محكم بر دهانها نگهبان را مجال دم زدن نيست پس ديوار گو غماز مي باش كه باشد ديگرى تا دم برآرد ميان عشق و شهوت راه دور است ندارد عشق با اين كارها كار كه خواهد دست با شيرين در آغوش ز قرب و بعد كى مي آيدش ياد از آن پويد به بازار شكر تيزبه كوى ديگرش بايد زدى گام به كوى ديگرش بايد زدى گام