در بيان چگونگى عشق و آغاز كندن بيستون به نيروى محبت
به تمال ميانش رفت در پيچ نهفتش از كمر تا پا به دامان در او بنمود از صنعتگريها چنان كان دلربا بود آنچنان كرد لبى پر خنده يعنى آشناييم نگاهى گرم يعنى دلنوازيم سرا پا دلربا ز آنگونه بستش چو شد فارغ از آن صورت نگارى فغان برداشت كاى بت كام من ده ترا دانم ندارى جان ، تنى تو ولى ره زد چنان سوداى يارم منم چينى و چين در بت پرستى چنان عشق فسونگر بسته دستم جهان يكسر درين كارند مادام گر افسرده ست يا تقليد پيشه چو بي عشق است او جسمي ست بيجان بده ساقى شراب لعل رنگممگر در عاشقى نامم برآيد مگر در عاشقى نامم برآيد
كه گردد چون ميان او نشد هيچ كه اين ناديده را تمال نتوان همه آيين و رسم دلبريها هر آنچ از سنگ نتوان كرد آن كرد سرى افكنده يعنى با وفاييم زبانى نرم يعنى چاره سازيم كه گر بودى دلى دادى به دستش به پايش سر نهاد از بيقرارى ببين بى طاقتى آرام من ده بت سنگى و مصنوع منى تو كه غير از بت پرستى نيست كارم بود مشهور چون با باده مستى كه هم خود بتگرم هم بت پرستم همه در بت پرستى خاص تا عام تواش صورت پرستى دان هميشه چه وردش اهرمن باشد چه يزدان سراسر بشكن اين بتها به سنگمز يمن عاشقى كامم برآيد ز يمن عاشقى كامم برآيد