حكايت - فرهاد و شیرین نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فرهاد و شیرین - نسخه متنی

وحشی بافقی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت





  • به حربا گفت خفاشى كه تا چند
    ازين پيكر كه سازد چشم خيره
    ز نشترهاش كاو الماس ديده ست
    چه ديدى كاينچنين بي تابى از وى
    ترا جا در مغاك ، او را در افلاك
    چو پروانه طلب يارى كه آن يار
    چو نيلوفر از اين سوداى باطل
    بگفتش كوتهى افسوس افسوس
    تو شبهاى سيه ديدى چه دانى
    گرت روشن شدى يك چشم سوزن
    تو مى پيما سواد شام ديجور
    ترازويى كه باشد بهر انگشت
    همين بس حاصلم زين شغل سازى
    ازين به دولتى خواهم در ايام
    بيا وحشى ز حربايى نيى كم
    به خورشيد سخن نه ديده ى دل گر اين نسبت بيابى تا به جاويد
    گر اين نسبت بيابى تا به جاويد



  • سوى خورشيد بينى ديده دربند
    چرا عالم كنى بر خويش تيره
    به غير از تيرگى چشمت چه ديده ست
    تپان چون ماهى بي آبى از وى
    برو كوتاه كن دستش ز فتراك
    گهى پيرامن خويشت دهد بار
    نمي دانم چه خواهى كرد حاصل
    تو پا مي بينى و من پر تاووس
    فروغ اين چراغ آسمانى
    بر او مي دوختى سد ديده چون من
    ندارى كفه ميزان اين نور
    بود سنجيدن كافور از او زشت
    كه با خورشيد دارم عشقبازى
    كه تا خورشيد باشد باشدم نام
    كه شد اين نسبت و نامش مسلم
    مشو خفاش ظلمت خانه گل بماند سكه ات بر نقد خورشيد
    بماند سكه ات بر نقد خورشيد


/ 146