زبان زين گفتگو بربند يكچند وصال و وحشى اين افسانه خواندند تو هم رمزى از اين افسانه گفتى جهان گويى همه خواب و خيال است دلم از معنى اين قال خون استبود خواب و خيال اين خوارى ما بود خواب و خيال اين خوارى ما
كه توتى از زبان مانده ست در بند به پايان نامده دامان فشاندند كه اندر خواب ديدى يا شنفتى خيال وخواب اگر نبود چه حال است كه در آخر ندانم حال چون استپس از مردن بود بيدارى ما پس از مردن بود بيدارى ما