در حكايت گفتگوى آن بي خبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون - فرهاد و شیرین نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فرهاد و شیرین - نسخه متنی

وحشی بافقی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در حكايت گفتگوى آن بي خبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون





  • شنيدم عاقلى گفتا به مجنون
    كه عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ
    جوابش داد آن دلداده ى عشق
    كه بينى هركجا رنجور عاشق
    مرا اين عاشقى دلكش فتاده ست
    به طبع آتشين ناخوش نمايد
    چو من در عاشقى چون خاك پستم
    اگر چهرم چو گل بينى چه باك است
    تو نيز اى در خمار از باده ى عشق
    كه چون عشق گرامى سرخوش افتد
    سخن را تاكنون پيرايه اى بود
    از آن گفتار شيرين ميسرودم
    كنون مي بايدم خاموش بنشست
    و گر گويم هم از خود باز گويم
    ز دلبر گويم و ناسازگاريش
    ز جانان گويم و پيوند سستش
    كه ديده ست اينچنين يار جفاكيش
    كه ديده ست اينچنين ماه دل آزار
    بريد از خلق پيوندم به يكبار چو دل خالى شد از هر خويش و پيوند
    چو دل خالى شد از هر خويش و پيوند



  • كه برخود عشق را بستى به افسون
    ترا تن فربه است و چهره گلرنگ
    به غرقاب فنا افتاده ى عشق
    نباشد عشق با طبعش موافق
    محبت با مزاحم خوش فتاده ست
    كه عشق آبست اگر آتش نمايد
    كجا از آب عشق آيد شكستم
    نبينى كاصل گل از آب و خاك است
    مزاج خويش كن آماده عشق
    به طبعت سركشيهايش خوش افتد
    كه با صاحب سخن سرمايه اى بود
    كزان لبهاى شيرين مي شنودم
    كه دلدارم لب از گفتار بربست
    حدي از طالع ناساز گويم
    هم از دل گويم و افغان و زاريش
    هم از دل گويم و عهد درستش
    جفاى او همه با بيدل خويش
    ستيز او همه با عاشق زار
    كه جاى مست دل با غير مگذار بگفتا هم تو رخت خويش بربند
    بگفتا هم تو رخت خويش بربند


/ 146