چو شد قلب آزماى آفرينش نخست آورد سوى آسمان دست ز نقد خود چو ديدش شرمسارى كه يعنى آمدم اى قلب كاران كرا قلبيست تا بعد از شكستن نه در دستش همين شق قمر بود به تخت هستى ار خاص است اگر عام زمانه خانه زاد مدت اوست ز رويش روز تابى وام كرده چه مي گويم به جنب رحمت عام به شب از گيسوى خود داده تارى هم از گنجينه ى جودش ستانند دويده آسمان عمرى به راهش چه مايه ابر كرده اشكبارى زر شك شغل او خورشيد افلاك سحابش بود بر سر تازيانه سپندى سوخت در دفع گزندش كسى از چشم بد خود نيستش باك در آن عرصه كه نور جاودانستجنيبت تا به حدى پيش رانده جنيبت تا به حدى پيش رانده
به معيارى كه دانند اهل بينش فلك را سيم قلب ماه بشكست درستى دادش و كامل عيارى به كامل كردن ناقص عياران درستش كرده بسپارم به دستش به هر انگشت از اينش سد هنر بود همه در حيطه ى فرمان او رام ز خردى باز اندر خدمت اوست زمانه آفتابش نام كرده بود بيهوده وام و نسبت وام بر او هر شب كواكب را نارى گهرهايى كه بر مويش فشانند كه كرده ذروه ى خود تختگاهش كه گشته خاصه شغل چتردارى زند هر شام چتر خويش بر خاك چو ديد آن خلق و حسن جاودانه به بالا جمع شد دود سپندش كه خواند ان يكادش ايزد پاك براق جان در او چابك عنانستكه از پى سايه نيزش بازمانده كه از پى سايه نيزش بازمانده